(پاداش لكه دار نكردن دامن زنى از ذريه پيامبر (ص)) يكي ازمردان صالح نقل مي كند كه من درمصر آهنگري را ديدم كه دست دركوره آهنگري مي برد واهن گداخته رابادست خود مي گرفت وبيرون مي كشيد وروي سندان مي گذاشت ولي آتش دردست اواثرنمي كرد واورانمي سوزانيد. با خودگفتم:اين ازعجايب است.آتش بايدبسوزاند.حالاكه نمي سوزاند.حتما رازي دركار اين مرد نهفته است. لذا به نزداورفتم وسلام كردم وگفتم :((توازمردان خوب روزگاري ومستجاب الدعوه مي باشي يك دعاى درحق من بفرما.)) اوگفت:((آنچنان كه خيال مي كني نيست.)) گفتم:((پس چرا آهن گداخته دست تورا نمي سوزاند ؟) درجواب داستان عجيبي نقل كرد و گفت:((روزى درهمين دكان زني آمد كه بسيارزيبا بود ومن تا ان روز زني ازاوزيبا بود و من تا ان روززنيازاوزيباتر نديده بودم.اوبه منعرض حاجت كرد ومعلوم شد كه بچه ها گرسنه اي دارد وبراي نجات انها به دكان من امده است تا بتواند رفع گرسنگي نمايد . من كه عاشق جمال وزيباي وي شده بودم گفتم :((اگرحاضر باشي با من به خانهام بيايى تاساعتى با هم باشيم در مقابل هرچه بخواهى به تو خواهم داد .)) زن با ناراحتى گفت :((به خدا قسم من زنى نيستم كه به اين كارها ى ناشايست رضايت دهم ودامنم را آلوده كنم .)) گفتم:((درغيراين صورت بهتراست كه ازاينجا بروى .))واوهم رفت.پس ازچندروزدوباره به نزدم آمد وبازهم عرض حاجت كردومن همان جواب رادادم .قدرى فكركردوگفت :((آنچنان تنگدست و فقيرهستم كه چاره ى جزتسليم دربرابر گناه ندارم.)) من فورادردكان خودرابستم كه با آن زن به خانه ام بروم .او گفت:((بچه هايم گرسنه اند .مقدارى غذا بده تا به آنها برسانم . قول مى دهم كه زود بسوى توبرگردم.)) من ناخوداگاه به او اعتماد كردم وبه او پول وغذا دادم واورفت. پس از ساعتى بر گشت و بعد به خانه ام امد .من هم درب خانه را قفل كردم . زن پرسيد :((چراچنين كردى ؟)) گفتم:((ازترس مردم.)) اوگفت:((چرا ازخداى مردم نمى ترسى ؟)) گفتم.((خداوند آمرزنده ومهربان است.) اين سخن را گفته وبسوى اورفتم .ديدم مثل شاخه بيد مى لرزدوسيلاب اشك بررخساره اش جارى است. گفتم:((ازچه مى ترسى؟)) اوگفت.((ازخدا مي ترسم .اى مرد؟تو رابه خدا دست از من بردار كه اگر از من دست بردارى ضمانت مى كنم كه خدا تو را در دنيا وآخرت نسوزاند.)) من كه آن حال اضطراب را دراو ديده و گفتارش را شنيدم از قصد خود منصرف شدم وهر چه داشتم به وى دادم واو خوشحال شد ورفت . من هم درهمان حال كم كم خوابم برد درعالم خواب ديدم كه بانوى محترمه اى كه تاجى از يا قوت بر سر داشت به نزد من آ مد و گفت :((اىمرد!خدابه تو پاداش خير بدهد.)) پرسيدم:((شما چه كسى هستيد.)) گفت:((من مادر همان زني هستم كه به نزد تو آمد وتوبه خاطر خدا ازاو گذشتى ودامن اورا لكه دار نكردى. خدادردنيا واخرت تورانسوزاند.)) پرسيدم:((آن زن ازكدام خاندان است.)) اوگفت:((اوراذريه ونسل رسول خدا(ص) است؟)) من كه اين مطلب را شنيدم خيلى خوشحال شدم وخدا راشكر كردم كه به من توفيق داد تااز گناه دورى كنم .بعد ازخواب بيدار شدم وازآن روز تا به حال آتش دنيا مرا نسوزاند ه است واميدوارم كه آتش آخرت نيز مرا نسوزاند.
(نتيجه دورى از زنا) درروزگارى يك كشتى دردرياى طوفانى غرق شد . دران كشتى زنى زيبا رويى بود كه بوسيله تخته پاره اى خود را نجات داد وبه جزيره اي رسيد كه دزدى در ان جزيره بود . وقتى آن دزد زن زيبا روى را مشاهد ه نمود گفت :((تواز جن هستى يا از انس ؟!)) گفت :((انسان هستم .كشتى ما غرق شد و من خود را با هزاران زحمت به اين جزيره رساندم .)) آن مرد دزد به طرف زن رفت واورا در آ غوش گرفت تا با وى زنا كند .ولى ديد كه او چون بيد به خود مى لرزيد .پس گفت :((آيا تا به حال زنا داده اى .)) زن گفت :نه مرد گفت :((واى بر من دزد كه بار ها اين عمل شنيع را انجام داده ام ان از روى اختيار ! ولى هيچ ترسى ندارم .ولى تو با فشار و زورهم حاضر نيستى كه برا ى يك دفعه اين عمل را انجام دهى و اينطور به وحشت افتاده اى .)) اين را گفت ودست از آن عمل برداشت وسوى خدا توبه كرد . آنگاه با آن زن بسوِى يك آبادى روانه شدند در بين راه مرد عابد ى نيز همراه آنها شد وچون آفتاب آنها را اذيت مى نمود عابد دعا نمود كه خدا ابرى سر آنها بفرستد وآن شخص تايب نيز آمين گفت .ناگهان ابرى برروپ سر انها سايه افكند . در سايه ابر با هم مى رفتند . تا انكه در يك دو راهى از يكديگر جدا شدند . عابد از راهى ررفت وآن مرد زن نيز از راهى ديگر روانه شدند .مرد عابد ديد كه ابر با انها همراهى مى كند و آنها رااز سايه خود بهرمند مى گرداند .پس عابد نزد آن مرد رفت ودست بدامان وى انداخت وپرسيد :((خدا به خاطر چه عملى اين مقام را به تو عنايت نموده است ؟)) مرد داستان خود را ذكر نمود و گفت :((پروردگار به سبب توبه وبازگشت منت بر من نهاد ه واين مقام را به من عنايت فرموده است.)) (نتيجه توبه كردن زن زيباى زناكار) زن بدكاره اى در بنى اسراِييل بود كه جلوى درب خانه خود مى نشست وبا جمال وزيباى خود مردان را فريقه وعاشق خود مى ساخت (وبا انها زنا مي گرد ) روزى عابدى از درب خانه او عبور كرد وچشمانش به آن زن افتاد و بى اختيار شيفته وشيداىاو گرديد. براى وصال او چاره اى نداشت مگر آنكه مقدارى پول تهيه كند. بعدازآنكه آن مقدار پول را تهيه كرد وارد خانه آنزن شد و پولها رابه پاى او راريخت .چون خواست دست خودراذر نظر آورد وبا چهرهاى زرد وحالى دگرگون از ان زن جدا شد. آن زن گفت :((چه شد كه مرا ترك گفتى وحال آنكه شيفتگا ن جمال و زيباى من سرشان رادرراه من مى دهند.)) عابدگفت: ((آرى چنين است. ليكن من از خدا مى ترسم وسعادت هميشگى را به لذت زو دگذر چند دقيقه اى نمى فروشم .) اين را گفت واز خانه آنزن زيبا خارج شد. زن چون اين ماجرا راديد بى اختيار اشك از چشمانش فرو ريخت وبا خود چنين گفت :((اى دل غافل !يك عمر در بيابان هوى وهوس سرگردانى ودر درياى شهوت غوطه ورى .چشم ازخدافروبسته اى وهر آنى درآغوش مردى هوس باز بسر مىبرى. سزاوار نيست عابدى كه سرتا سر زندگيش به عبادت وبندگى خداوند متعال گذاشته است ازيك ساعت معصيت ونافرمانى بترسد وچهراش زرد شده واركان وجودش به لرزه درآيد ليكن تو از يك عمر معصيت ونافرمانى نترسى؟)) بعد بطرف صومعه آن عابد حركت كرد تا در نزد او توبه نمايد . چون عابد اوراديد به ياد قصد گناه خويش افتاد وصيحه اى زد وجان به جان آفرين تسليم نمود. خويشاوندان عابد جنازه وى رادفن نمودند وبردار ان عابد كه مردى صالح بود اين زن را به ازدواج خويش درآورد.آن زن داراى پنج فرزند شد كه انها ازپيامبران بنى اسراييل گشتند. (مردى كه عاشق كنيز همسا يه خود شده بود) مردى عاشق كنيز همسا يه خود شد . خدمت امام صادق (ص)آمده و جريان را به عرض ايشان رسانيد . آن حضرت فرمودند:((هروقت اورا ديدى بگو:(اللهم اسيلك من فضلك) (يعنى:خداوند!اوراازفضل ولطف تو مى خواهم .) مدتى گذشت.اتفاقا صاحب آن كنيز قصد مسافرت نمود. پيش همان همسايه آ مد وتقاضا كرد كه كنيزش را به رسم امانت پيش او بگذرد . مرد در جواب گفت:((من مردى مجردم. درست نيست كنيز تو پيش من باشد .)) آن همسايه گفت :((مانعى ندارد !من كنيز رابرايت قيمت مى كنم وتو ازاو به نحو حلال بهره بردار . بعد از بازگشت تو را مخير مى كنم كه يا پول اورا بدهى ويا خودش رابرگردانى .)) اوهم از خدا خواسته اين پيشنهاد را پذيرفت . پس از چندى خليفه خواستار كنيزى شد. توصيف همان كنيز را پيش خليفه كردند وخليفه نيز خواستار كنىز شد . آن مرد هم كنِيز رابه قيمت بسيار زيادى به خليفه فروخت. پس از بازگشت صاحب كنيز از مسافرت تمام پول را به اوداد ولى آن مرد پولها را نگرفت و گفت :((اين مال به توتعلق داشت ومن بيش از مقدار كه از اول براى كنيز قيمت كردم بر نمى دارم .))
(بهلول وزن بى عفت ) بهلول دلش ازاوضاع دنيا گرفته بود ودر گوشه خرابه اى نشسته وبه ذكر خدا مشغول بود ودر همين حال لباسها يش رااز تن در آورده ووصله مى زد . زن بى عفتى از آن جا عبور مى كرد . چشمش به بدن بهلول افتاد واورا به فحشاه دعوت كرد . بهلول گفت :((وزن دستها ى من چه قدر است ؟!))سپس وزن يك يك اعضاى خود را پرسيد وگفت :((كدام عا قلى است كه بخاطر لذت عضو كوچكى همه اعضاِ ى خود را در آتش جهنم بسوزاند ؟!)) سپس از جاى خود برخاست نعره اى كشيد وفراركرد.
(استقبال از مرگ براى فرار از گناه ) در آن وقت كه در بصره برقعى قيام كرد عده اى از فرومايگان واوباش دور او باش دور او جمع شدند و وى آنان را آزاد گذاشت كه هر كارى دلشان مى خواهند انجام دهند. آن جماعت دختر سيده اى را گرفته و آوردند و قصد تعدى و تجاوز به اورا داشتند . برقعى كه نمى توانست ايشان را از اين كار باز دارد آنها را منع نكرد . آن دختر گفت :((اى امير ! مرا ازدست اين اوباش رها كن تا دعايى به تو بياموزم كه شمشير بر توكارگر نباشد .)) برقعى اورا پيش خود خواند وگفت :((آن را به من بياموز .)) دختر گفت :((دعايى هست ! اما تو از كجا مى دانى كه اين دعا مستجاب مى شود يا نه ؟ نخست با تمام قدرت شمشير راروى من آزمايش كن تا وقتى بر من كارگر نشد تو يقين كنى كه اين به علت دعاست وآن گاه قدر اين دعا رابدانى. برقعى شمشير را بر او زد و دخترك فورا افتاد واز دنيا رفت . برقعى پشيمان شد وفهميد كه هدف او عفت بود است تا مجبور به زنا نشود . پس همگى از آن كار پشيمان شدند وبه او آفرين گفتند . (همه دربها بسته است به جز يك درب ) دربصره اميرى بود وروزى در باغ خود چشمش به زن باغبان افتاد وآن زن بسيار باعفت وپاكدامن بود. امير باغبان را براى كارى بيرون فرستاد وزن گفت :برو درها را ببند . زنرفت وبرگشت وگفت :((همه درها را بستم غير از يك در كه نمى شود بست. امير گفت :((آن كدام در است ؟)
زن گفت :((درى كه ميان تو وپروردگار توست وبا هيچ سعى وتلاشى بسته نمى شود )) امير وقتى اين سخن را شنيد استغفار كرد وبه توبه وانابه پرداخت . (هيچ چيزى نزد او بدتر از زنا نبود ) جوانى نزد پيامبر اكرم (ص) آمد وعرض كرد :((اى رسول خدا ! به من اجازه بده تا زنا كنم .)) حاضرين ناراحت شدند ومى خواستند اورا به كيفر اين گفتار زشت برسانند كه رسول خدا (ص) فرمود:((ازاودست برداريد .)) آنگاه آن جوان را نزد خود دعوت كرد واو را مقابل خود نشاند و فرمود :((اى جوان ! آ يا مى پسندى كه مردم با مادرت زنا كنند .)) او گفت :((خير .)) پيامبر (ص) فرمود .((آيا راضى هستى كه كسى با خواهرت اين عمل را انجام دهد ؟)) جوان گفت :((خير)) حضرت فرمود :((آيا راضى هستى كه كسى با عمه وخاله تو زنا كند ؟)) وى گفت :((خير )) رسول اكرم (ص) فرمود .((پس ديگران هم نمى پسندند كه با محارم آنها زنا كنى و تو نبايد عملى را كه شايسته نيست انجام دهى ! )) آنگاه دست مبارك خود رابر دل او قرار داد و گفت :((خدايا ! دل او را پاك كن وگناهش را پاك كن و گنا هش را بيامرز. )) جوان از محضر رسول خدا (ص) خارج شد در حالى كه هيچ چيزى نزد او بدتر از زنا نبود . (وصال به معشوق نتيجه دورى از حرام ) در يكى از قبايل عرب جوانى عاشق دختر يكى از بزرگان قوم شده بود واين عشق وعلاقه به نهايت خود رسيده بود در حالى كه هرگز گمان نمى كرد كه به وصال آن دختر برسد ولى با خود حساب كرد و نتيجه گرفت كه اميدوارى بهتر از نااميدى است چه بهتر كه به خواستگارى او بروم . پس كسى را به خواستگارى دختر فرستاد ولى بزرگ قبيله چون علاقه اى به اين ازدواج نداشت براى طفره رفتن گفت :((اگر جوان بتواند فلان اسب را كه متعلق به يكى از شجاعان معروف عرب است بياورد من با اين ازدواج موافقم . واو خوب مى دانست كه انجام چنين عملى براى آن جوان محال است . وقتى جوان ازاين قضيه با خبر شد و فهميد كه چاره اى جز اين ندارد و از طرفى هم به عشق دختر گرفتار بود .پس نقشه اى كشيد و چند روزى در مسير صاحب اسب نشست تا روزى آن پهلوان با همان اسب از آنجا عبور كرد. آن جوان خود را به درماندگى زد و وانمود كرد كه پايش درد مى كند ونمى تواند راه برود . دل آن بزر گمرد به رحم آمد و فورا پياده شد كه اول اورا سوار كند و بعد خودش سوار شود . ولى جوان به محض سوار شدن بر اسب مهار آن رادر دست گرفت وبا چند ضربه شلاق اسب رابه حركت در آورد وبه سرعت دور شد. آن جوانمرد فرياد زد وگفت :((واى بر تو كه باعث شدى ديگر كار خير انجام ندهم)) جوان با خود گفت :اين كارمن تباه است و عاقبت خوبى ندارد بهتر است را به صاحبش برگردانم . پس بدون معطلى برگشت واز اسب پياده شد وبااحترام آن را به جوانمرد تسليم كرد و سپس جريان خود را براى او تعريف كرد و گفت : من دزد نيستم و نمى خواستم اسب شما را سرقت كنم ولى عشق دختر باعث شد چنين خطايى از من سر بزند . خواهش مى كنم كه مرا ببخش . آن مرد بزرگ گفت :((حالا كه جوانمردى كردى واسبم را به من برگرداندى و صداقت را بر خيانت تر جيح دادى من هم تلافى كرده وبه تو پاداشم نسبت به تو همين بس كه اسب را خودم به پدر دختر مى رسانم ودخترش را براى تو خواستگارى مى كنم.)) پس پيش پدر آن دختر رفت .پدر دختر كه هرگز گمان نمى كرد اين جوان بتواند آن اسب رابه دست آورد با تعجب چگونگى ماجرا را پرسيد و وقتى كه از قضيه با خبر شد گفت: من هم پاداش اينكه شما چنين احسانى در حق اين جوان نيكو كار كردى اسب را به خودت ودخترم را به اين جوان مي بخشم . وبه حرف خود عمل كرد و عروسى مفصلى به راه انداخت. (نتيجه فرمانبردارى از شوهر) مرويست كه :((درزمان پيامبر اكرم (ص)مردى از انصار به مسافرت رفت وقبل از رفتن به همسرش سفارش كرد كه از خانه بيرون نرود تا او برگردد. چيزى نگذشت كه پدر آن زن بيمار شد . قاصد ى فرستاد واز پيامبر اكرم (ص) اجازه خواست تا به عيادت پدرش برود . حضرت فرمودند :((درخانه بنسين و شوهرت را اطاعت كن.)) حال پدر بدتر شد وبازهم آن زن از رسول خدا (ص) اجازه ملاقات با پدر را خواست ولى باز همان جواب را شنيد . پدر آن زن از دنيا رفت وزن كسي رانزد پيامبر (ص)فرستاد و اجازه خواست تا در مراسم كفن ودفن پدر حاضر شود ولى پاسخ قبلى را شنيد واز خانه بيرون نرفت . آن گاه رسول اكرم (ص)براى آن بانوى بزرگ پيغام فرستاد كه: ((خداوند به پاس اين فرمانبردارى كه از شوهرش كردى هم تو را آمرزيد وهم پدرت را مورد مغفرت قرار داد .))
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین